سخنی با دخترم
نازنینم سلام دخترکم تنها یک روز دیگر به تحویل سال نو مانده و من بعد از چند روز آمده ام تا برای تو بنویسم ببخشید که مدتی است غفلت کرده ام و خاطرات زیبای تو را نمی نویسم عزیزتر از جانم این مدت حسابی سرمون شلوغ بود و اتفاقات متعددی رو پشت سر گذاشتیم ماه گذشته پدرجون (بابای مامانی) رو بردن بیمارستان آخه دوباره پاشون زخمی شده بود و زخمی کهنه که پارسال به وجود آمده بود ذوباره سر باز کرده بود من هر روز با مادر جون و پدر جون صحبت میکردم و از احوال بابام میپرسیدم و هر روز بی قراری هایم بیشتر میشد مطمئن بودم با وجود اینکه همه سعی میکنن من نفهمم که چه اتفاقی افتاده حتما مطلبی رو از من پنهان میکنن تا یه روز بابا حمید مهربون گفت آماده شو تا بریم ...
نویسنده :
مامان الهه و بابا حمید
10:13